42

حالا که دوباره اومدم اینجا می بینم تقریبا این نوشته هم داره بعد از یکسال نوشته میشه.

41

این اولین نوشته است بعد از غیبت حدودا یکساله از اینجا. توی این یکسال اتفاق های زیادی برام افتاده و دقیقتر که نگاه می کنم واقعا شباهت زیادی به مهدی مرداد ماه پارسال ندارم. شاید پر رنگترین اتفاق یکسال گذشته، سی سالگیم باشه. سی سالگی که از سال ها قبلتر انتظارش رو می کشیدم و راجع بهش حرف میزدم.

این نوشته ادامه دارد...

40

تابستان سختی بود، آنقدر سخت که بعضی از روزهایش جان به لبم کرد تا شب بشود ولی گذشت، رسم دنیا به گذشتنه.

اولین باره که توی زندگیم منتظر رسیدن پاییز بودم، باشد که شبهای بلندت حالمان را خوب کند.

به وقت اولین روز پاییز

پی نوشت: اینو دیروز به عنوان ایده اولیه نوشتم تا سر فرصت دستی به سر و روش بکشم و شکل ادبی بهش بدم ولی شلوغ تر از این حرفام که همچین وقتی بذارم. همینجوری به صورت نطفه اولیه منتشرش میکنم، باشه به یادگار از دغدغه این روزها.

39

یکم. برای اینکه مرزهای این مفهوم با عصبانیت به خوبی قابل تفکیک باشه اول با تعریف دقیقش شروع می کنم: تعریف قاطعیت در سایت skillsyouneed.com اینطور اومده که:

Assertiveness is a skill regularly referred to in social and communication skills training. Being assertive means being able to stand up for your own or other people's rights in a calm and positive way, without being either aggressive, or passively accepting 'wrong'.

میگه قاطعیت مهارتیه که دائما توی آموزش مهارتهای ارتباطی بهش اشاره میشه. قاطع بودن به این معناست که پای حقوق خود یا دیگران محکم و استوار باستید، بدون عصبانیت و منفعلانه پذیرفتن اشتباه.

2.همه ما آدم ها به طور نرمال در مواجهه با اتفاقات روزانه خشمگین می شیم مثلا روی خط عابر پیاده ایستادیم ولی هیچ ماشینی سرعتش رو کم نمیکنه که بتونیم رد بشیم یا توی صف هستیم و یه نفر از راه رسیده میره جلو و کارش رو راه میندازه تا نمونه های خیلی بزرگتر شغلی و... .خشمگین شدن رفتاری کاملا عادیه ولی مثلا اصلی سر اینکه ما با این خشممون میخوایم چکار کنیم. عموما انسان ها در مواجهه با خشم شون دو تا رفتار غالب دارند، عصبانیت یا فرو خوردن خشم.

3. عصبانیت یعنی تبدیل خشم به رفتاری خشونت امیز که میتونه از ناسزاهای کلامی شروع بشه تا رفتارهای فیزیکی خشونت آمیز مثل دعوا راه انداختن یا شکستن ظرف و.. که مشخصه اصلیش اینکه از جنس رفتاره ولی فرو خوردن خشم یعنی سرازیر کردن همه این حس های منفی به درون روانمون که شاید در نگاه اول تبعات رفتارهای خشونت آمیز عصبانیت رو به همراه نداشته باشه ولی در بلند مدت به شدت میتونه به روان ما اسیب بزنه و اگه رابطه ای برقراره اونو به تنفر بکشه.

4. و اما قاطعیت مواجهه نوع سومیه که توی پاراگراف اول تعریفش کردم. برای من قاطعیت یعنی استفاده بهینه کردن از همون خشم اولیه برای اینکه لحن صدامونو متناسب با موقعیت محکم تنظیم کنیم. یعنی تاکید بر اینکه بحثمون حول شخصیت طرف مقابل نیست بلکه صرفا رفتار صورت گرفته مسئله اصلیه که باید حل بشه. ما توی قاطعیت بالعکس عصبانیت که دنبال خالی کردن احساس های منفی مون روی طرف مقابل هستیم، دغدغه حل مسئله رو داریم.

5. من مدتهاست که سعی می کنم رفتارهام روی محور صراحت بچرخه و چیزیکه توی این مدت میتونم گزارش بدم اینکه تمرین تنظیم کردن تن و لحن صدا خیلی تاثیر بسزایی داره و نکته دوم هم محکم بودن استدلال هایی که برای دفاع از خودمون میاریم و چیزیکه باید مستمرا در پس زمینه ذهنمون در جریان باشه چک کردن واقعیته با برداشتی که ما داشتیم.

 

38

1. صد سال پیش شاید هم پیشتر یه جایی برای خودم متن پایین رو نوشته بودم و امروز خیلی تصادفی توی قسمت پیامهای ذخیره شده تلگرامم دیدمش. 

" کاش همه زخم های دنیا مثل این بود، یه سری زخم ها هست ردش روی تن نمیمونه روی خود ِ خود روحت خش میندازه،هر چی هم بخندی، هر چی ادای فراموش کردن در بیاری ته صدات مشخصه، زیر لبخندات خودشو قایم میکنه، گاهی به بی مناسبت ترین بهانه ممکن میندازتت ته ته چاه وجودت جایکه هیچ آتشنشانی هم دستش بهت نمیرسه، کاشکی میشد تاختشون زد اینا رو با زخم های روی جسم ولی..."

2. چند ماه پیش یه بعدازظهری رفتم نون سنگک بگیرم، وقتی شاتر نونوایی اومدم نون رو بده به دستم یه سنگ از کوره گریختهِ آویزان به تن نون خودشو چسبوند به ساعد دست راستم. تقریبا دو سه ساعتی سوخت بعدش شروع کرد به آب انداختن و بعد چند روز هم ترکید ولی هنوز که هنوزه ردش از روی دستم پاک نشده. یه بار به یه دوستی بعد از یه دعوا گفتم زخم هایی که آدم ها به هم میزنن مثل این سنگ و ساعد دسته. شاید با معذرت خواهی سوز سوختنش کم بشه ولی برای پاک شدن ردش خیلی زمان لازمه، خیلی تداوم خوب رابطه مهمه تا آدم رد سوختن رو پاک کنه.

3. دو سه روز پیش با یه دوست فرهیخنه اهل دانش نوروساینس هم کلام شدیم و مسیر حرفمون رسید به فراموشی و دردِ جدایی از رابطه و موضوعات عاطفی. ازش پرسیدم به لحاظ علمی چقدر زمان لازمه تا آدم ها فراموش کنن اتفاقاتی از این دست رو. اعتراف می کنم سوالم رو صرفا چون ایشون نوروساینس خوندن ازشون نپرسیدم یه دلیل دیگه اش این بود که می دونستم ایشون چند سال قبل از همسرشون جدا شدن و به نظرم می تونست جوابش خیلی محسوس تر باشه. در کمال تعجبم بهم گفت هیچوقت. گفت هیچ فراموشی در کار نیست، شاید درد و رنج جدایی بعد از گذر روزها از بین بره و دیگه سوز دل نداشته باشی ولی گاهی یه تلنگر ساده پاتو باز می کنه به خاطره هایی که ته ذهنت جا گرفتن.

4. نمی دونم اون روز چند خط اول رو می نوشتم به چی دقیقا فکر می کردم ولی بعد از حرف زدن با دوستم به نظر میرسه همچین بیراه هم نبوده.

شما چی فکر می کنین؟  

37

دوزیست

یکم. تقریبا یازده سال پیش بود که شنا رو به عنوان ورزش حرفه ای شروع کردم، از همون جلسات اول آموزشی پیشرفت قابل ملاحظه ای نسبت به همکلاسی هام داشتم. علیرغم همه تلاش های فوتبالیم که انگاری اصلا براش طراحی نشده بودم، وقتی توی آب می رفتم انگاری زمین بازیم رو پیدا کرده بودم. پنج سال بعد هم مدرک نجات غریقم رو گرفتم.

دوم.  شنا از یه جایی به بعد بیشتر از یه ورزش شد برام. روزهایی که حوصله هیچ کسی رو نداشتم، بی حوصلگی هام رو با آب تقسیم می کردم.روزهایی که قرار بود تصمیم های جدی بگیرم وسط کرال سینه به قطعیت می رسیدم. از یه جایی به بعد اگر دسترسیم به استخر کم میشد حالم یه طور عجیبی گرفته بود، انگاری یه چیز بزرگی از زندگیم حذف شده بود.

سوم. به نظر من هر انسانی با توجه به همه پارامترهای جسمی و روحیش برای یه ورزشی طراحی شده. من آدم خوشانسی هستم که ورزشم رو پیدا کردم و آدم ها بعد از اونکه ورزششون مورد علاقه شون رو پیدا می کنن دنیا غنی تری پیش روشون قرار می گیره.

36

سیستم مختصات من

پیش نوشت : همیشه تردیدی دوگانه بین نوشتن پابلیک اینجا و نوشتن خصوصی تر توی یه صفحه ورد درون سیستم تصمیم گیریم وجود داشته ولی از این به بعد میخوام حتی خصوصی ترین و درونی ترین نوشته هام رو هم تبدیل کنم به واژگانی که بشه اینجا منتشرش کرد چون اینجا یه جورایی وقایع و احساست با گذر زمان ثبت میشن جلوی فراموشی رو میگیره. مثلا یادت بندازه صبح روز جمعه اول شهریوری چه احساسی درونت موج میزد، چی از ته دل میخواستی و چقدر فاصله بود بین تو و خواستنی هات.

یکم. به نظر من توی تعریف سیستم مختصات هر کسی باید یه نقطه هدفی ایده آلی تعریف بشه که تمام روز براش دوید و شب به عشقش خوابید و صبح روز بعد به عشقش بیدار شد. جنس این نقاط ایده آل باید از جنس دست نیافتنی باشن یعنی نشه با دو سه سال تلاش مداوم بهش رسید اینا باید خیلی بلند تعریف بشن بلند شاید به اندازه طول عمر ما، شاید به اندازه ارتفاع ماه چون در واقع اینا قراره کیفیت زندگی ما رو با خودشون تعیین کنند.

دوم. کنار این نقاط ایده آل باید یه نقاط دیگه ای توی سیستم مختصاتمون تعریف کنیم به نام نقاط مطلوب،کارکرد این نقاط اینکه دست یافتنی اند و در مسیر و امتداد رسیدن به نقاط ایده آل اند. اینا جاهایی از مسیر هستند که آدم وقتی درونشون قرار میگیره احساس میکنه داره قدم های درستی برمیداره یه جوری میشه بهشون گفت تارگت های مسیر.

سوم . توی مسیر زندگی گاهی اتفاق هایی می افته که حالت از خودت بهم میخوره، دیگه نمیتونی تمام روز بدوی، دیگه شب ها رو به عشق فردا نمیخوابی بلکه میخوابی که فراموش کنی، میخوابی که یادت بره، میخوابی به انتظار اینکه طلوع صبح فردا به اندازه زدوده شدن و رفتن همه این درد و رنج ها طولانی بشه ولی همچین چیزی امکان پذیر نیست چون فردا صبح ادامه دیشبه و نمیشه اشتباهات رو با دور شدن از واقعیت و فراموش کردن درست کرد. اشتباهات با گرفتن تصمیم های درست میتونن ترمیم بشن با انتخاب مسیر جدید میشه جای افسوس خوردن درباره شون، بایگانیشون کرد یه گوشه ای از مغز و وقت میانسالی نگاهی انداخت بهشون و با یه لبخند تجدید خاطره ای کرد.

آخر. مزیت داشتن نقاط ایده الی که در گروه یکم توضیح دادم به وقت گروه سوم به درد میخوره. در هیاهوی طوفان باید یه جایی باشه که بتونه بهش چنگ بندازی، باید یه جایی باشه که انقدر سفت و محکم باشه که وقتی میگیریش بتونه ته دلت این امید رو زنده نگه داره که جون سالم به در ببری. باید یه دلگرمی داشته باشی از مسیر طی شده در گروه دوم. این دسته شبیه پناهگاه های مسیر کوه پیمایی اند. میشه وقت طوفان توشون آروم گرفت تا طوفان بخوابه و از پنجره شون نگاه کرد به مسیر طی شده.

 

پی نوشت: براتون آرزو میکنم که با برخورد به اتفاق های از جنس گروه سوم پخته تر و عمیق تر بشین. فکر کنین به تصمیم هایی که گرفتین و شک بیفته به جونتون که کجا ها فاصله ام با واقعیت درست بوده و کجاها با فرض اشتباه تصمیم گرفتین. اگر این بشه خروجی نتیجه رویارویی با این اتفاقات قطعا شما انسان بهتری میشین.

*به وقت ساعت نه صبح یکم شهریور سال نود و هشت

 

 

34

مرزبندی آدم ها و حس امنیت

بچه کجایی؟

 
سوالی به همین سادگی که تقریبا به طور متوسط هفته ای سه تا چهار بار از من پرسیده میشه و حتما شما هم تا حالا باهاش مواجهه شدین. یکی از مزیت های پروژه های عمرانی اینکه با قشر متنوعی از آدم ها در سطوح اجتماعی و قومیتی و حتی شاید ملیت های مختلف سر و کار داشته باشید.
بین همه دیالوگ هایی که در مکالمات روزمره زندگیم، 

33

این روزها در حال خوندن کتاب هنر خوب زندگی کردن از رولف دوبلی هستم. محبوبیت و شهرت ایشون پیشتر با کتاب هنر شفاف اندیشیدن حاصل شده و آقای عادل فردوسی پور هم کتاب رو ترجمه کرده اند. من در حال خوندن نسخه اصلی و انگلیسی کتاب هستم. توی اصل نهم ایشون یه تعریف قشنگی از مفهوم اصالت بیان می کنن که دوست دارم اینجا بنویسم تا همیشه جلوم چشمم باشه.

The authenticity trap

Whether you call it a "second persona" or a "secretary of state" you'll soon realize that this barrier, this skin, this bark, not only shields you from toxic influences but also stabilizes what's inside it. Like all boundaries, this external structure establishes a degree of internal clarity. So even if other people_your employee or alleged friends_occasionally demand you show "more authenticity" don't fall into trap. 

A dog is authentic. You are human being.

31

آخر سالی افتادم به جون وبلاگ و همه عکس های پست های قبلی رو پاک کردم. جدیدا بیشتر رمان می خونم و به این نتیجه رسیدم که زیباترین تصاویر آنهایی نیستند که با چشم میبینیم بلکه اونایی اند که نویسنده برامون تصویر سازی کرده.

این نتیجه گیری جدید سبب شد که من دیگه عکسی توی وبلاگ منتشر نکنم و صرفا فقط بنویسم و بنویسم و این نوشتن رو هم برام سهل تر میکنه. دیگه دغدغه گرفتن عکس و ادیت کردن و بارگذاری و قس علی هذا وجود نداره و راحت تر هر چی به مغزم میرسه انجا جاری می کنم.

خب یه کار دیگه هم کردم اونم اینکه همه وبلاگهایی که قبلا دنبال می کردم رو آنفالو کردم. نمی دونم یه حس خشمی در من ایجاد می کرد هر وقت می اومدم اینجا و می دیدم کلی آدم چیز جدید نوشتن و من هیچی نذاشتم با وجود همه اتفاق های نویی که در مغزم می افتاد.

حالا دیگه کسی وجود نداره که رقیبم به حساب بیاد و صرفا و صرفا برای دل خودم می نویسم.

من نه برای کسی می نویسم که بخواند، نه حتی برای خودم!
درون من موجودی زیست می کند که جانش گره خورده با نوشتن من.
برایش مهم نیست که از دغدغه های روزمره زندگی می نویسم یا از آرزوهای طول و درازم.
برایش فرقی نمی کند که نامه ای اداری می نویسم یا عاشقانه ای در دل نیمه شب.
او فقط و فقط میخواهد که بنویسم و من اینجا تنها و تنها برای او می نویسم که جان داشته باشد و بماند.